تاریخ : دوشنبه 90/11/3 | 4:27 عصر | نویسنده : حوا

من عاشق بودم ولی زندگی کلید در بهشت رو نداد بهم

بگذریم که روز خواستگاری چه اتفاقاتی افتاد و خانوادم خانوادشو قبول نکردن ، بگذریم که ما به هم نمیخوردیم و بگذریم که هر روز من با خانوادم دعوا داشتم و اونم با خانوادش کشمکش داشت.

تا اینکه یه روز سر من دعواشون شد و امید از خونه زد بیرون.

با هزار تا بدبختی واسش خونه گرفتیم و من با کلی قرض و ...... وسایل خونشو جور کردم و نزاشتم کمی وکاستی احساس کنه

از طرفی گفتم شاید خانوادم قبول کرد و خودم خواستم برم تو اون خونه .

ولی هر روز اوضاع بدتر و بدتر و بدتر می شد. امید سر هر کاری میرفت زود بیرون میومد . همیشه یه اتفاقی میفتاد. شانسش خوب نبود.

و من همش بیشتر زیر فشار خرد میشدم . پول تو جیبی اون و خودم و دانشگاه و.... خرید خونش که چیزی کم نداشته باشه.

و اونم روز به روز افسرده تر میشد و منم هی غر غر ....

دیگه برید کم کم اخلاقش عوض شد. و باز اتفاق یک اتفاق تازه زندگی رو سختر کرد....

 

ادامه داد.........